A P H E L I O N



نکته عجیبی که چند وقتی است توجه ام را به خودش کشیده این است که قبل تر ، چقدر آسان تر میتوانستم آدم هایی را پیدا کنم که می‌فهمیدند ، حالا هم نه اینکه نباشند ، اما روزهایی را به یاد می‌آورم که با هر آدم اتفاقی ای که حرف می زدم یک نوع هوش و فهم جالبی داشت ، اما حالا نمیدانم آن ها را کجا پیدا کنم ، اطراف پر شده از آدم هایی که علاقه هایشان اصلا وسوسه کننده و جالب نیست و هوش و درکشان هم چنگی به دل نمیزند . 


اگر بخواهم منطقی باشم ، خب نه اینکه آنها ذاتا کم هوش یا ضعیف باشند ، مساله این نیست ، صرفا در مورد من آن چیزهایی که من را برانگیخته می کند درشان وجود ندارد انگار . ( این را گفتم که یعنی اینجا کسی بد نیست و برتر نیست ، مثل دو خطی هستند که هر کدام مسیر خودشان را دارند ) 


از طرفی ، فکر می کنم میدانم که قبل تر چرا همه چیز آسان تر بود ، چون همه چیز تقریبا اولین بارش بود و اولین بار هر چیزی معمولا ارزش توجه دارد به نظر انسان ، مثلا من نمیدانم سوسوکپا در منو رستوران چیست ، ولی قورمه سبزی میدانم چیست ، بعد سوسوکپا سفارش می دهم ، در حالی که قطعا معنی این سفارش این نیست که سوسوکپا بهتر از قورمه سبزی است ، ولی خب در آن لحظه از قورمه سبزی سفارش جذاب تری است . 


حالا هم همین است ، بعد از اینکه سال ها تمام این اولین ها را تجربه کردم ، دیگر آن هوش معمولی و آن نمایش ناقص چیزها جذاب نیست و آدم ها هم به همان تناسب معمولی می نمایند . حالا فرض کنید ، در همین نمایش معمولی و با آدم های معمولی ، از هوش و درک معمولی هم خبری نباشد و حرف هایتان را نتوانید آنطور که میخواهید بزنید . واقعا خسته کننده می شود . انگار به یک مهمانی خانوادگی رفتی که فقط می شود در مورد اینکه دانشجو هستی یا سربازی یا بیکاری حرف بزنید و فقط حرف های معمولی بزنید . 


در همچین شرایطی ، بزرگترین نگرانی ات در مورد آدم ها می شود کشف همین معمولی بودنشان ، و معمولی بودن در جامعه امروز ما واقعا با معمولی بودن فاصله دارد ، آدم های معمولی جامعه ما آدم هایی هستند با افکار سطحی و هوش پایین و ارزش های اشتباهی و رفتار های بی منطق . 


خیلی وقت است که این تمرین را با خودم انجام می دهم ، خصوصیات آدم ها را تجزیه می کنم و سعی می کنم بهترین خصوصیتشان را پیدا کنم . و معمولا این خصوصیت یک خصوصیت ذاتی است و یا نه از روی تعقل که این خودش اصلا جالب نمی شود . 


در نهایت ، هنوز آدم هایی هستند که فکر می کنم جذابیت هایی دارند که حائز اهمیت و لایق توجه است ، اما خب ، قبل تر آسان تر بود . 


از بس که در مورد این موضوع مطلب نوشته ام ، برایم انتخاب عنوان سخت شده است . 


بار ها و بار ها در مورد اینکه چرا بعضی مرگ ها بیشتر از مرگ های دیگر مرگ هستند ، مانند پلاسکو و زمستان یورت ، عراق و پاریس ، فامیل و غریبه ، ایرانی و غیر ایرانی و صحبت کرده ام . گاها به چیزهایی رسیدم و خیلی اوقات هم نه . بی نتیجه . 


امروز اما اتفاق عجیبی افتاد ، عجیب تر از همیشه ، امروز 3 دانش آموز در زاهدان بر اثر سوختگی ، نه حتی یک گلوله در قلب یا سر ، نه حتی هر مرگ آنی دیگری ، بر اثر سوختگی بیشتر از 90 درصد مردند . 3 دانش آموز در هنگام تحصیل و در مدرسه بر اثر سوختگی بیشتر از 90 درصد مردند . و این یکی از حوادث مدارس ایالت ویریجینیا نیست که هر موقع شبکه خبر را بگیرید پخش بشود با تصاویر هوایی و پوشش کامل خبری . 


با خودتان میگویید خب ، در عوض فضای مجازی هست و دیگر چه کسی به اخبار تلوزیون توجه می کند ! شبکه های مجازی را که مرور کنید ، همشان یک چیز هیجان انگیر دیگر را پوشش می دهند ، نماینده فلان شهر ، در فلان جا ، یک غلطی کرده است ، این هم فیلمش . 


این بار بر خلاف دفعات قبل حتی مرگ زیر سایه مرگ نرفته است ، یک مرگ به تنهایی خارج از اهمیت شده است در حالی که اگر همه ما سالم بودیم ، چیزی بزرگتر از این فاجعه نمیتوانست امروز در اینجا اتفاق بیوفتد . 


وقتی صحبت از یک جامعه بیمار ، کور و بدون آگاهی می کنیم ، این می شود یک برگ از مستنداتی که بر اساسش می توانیم از جامعه مان قطع امید کنیم . نه اینکه برای مرگ دانش آموز ها بخواهم پر از غم باشم و نه اینکه اصلا 1 یا چندتا بودنشان مهم باشد ، اینکه مردم نسبت به اولویت ها و ارزش های جمعی شان آگاه نیستند غم انگیز است ، غم انگیز نه از این جهت که زندگی برای آنها سخت می شود ، از آنجا که این عدم آگاهی به من و به همه ی جامعه ضربه خواهد زد . 


امروز کمی بیشتر راجع به این موضوع فکر کردم . سعی کردم به جهات دیگری از این ماجرا هم دسترسی پیدا کنم . 


ایستگاه دوم عدم آگاهانه اندیشیدن را به نظرم میتوانیم شرایط اجتماعی و عرف جامعه فرض کنیم . تاثیر این عامل در رفتار "یکی بردار" اینطور است که فرد برای ارتقاء و یا تغییر شرایط اجتماعی اش دست به ازدواج می زد . سوء تفاهمی که امکان دارد ایجاد بشود این است که خب این یک اتفاق طبیعی است که با ازدواج در جایگاه اجتماعی یا رفتار اجتماعی فرد تغییر ایجاد بشود . اما مساله اینجاست که مادامی که این معیار ، تنها معیار ما برای ازدواج باشد ، فرقی با معیار قبلیمان که معیار جنسی بود ندارد . در حقیقت هر زمان که تنها یک معیار را برای انتخابمان لحاظ می کنیم ، معیار هویتش را به هدف تغییر می دهد . این تغییر هویت زمانی که ما از همان یک معیار هم برداشت مناسبی نداریم و با خطا آن را انتخاب می کنیم خطرناک است چون زمانی که هدف غیر قابل دستیابی و تقاضا بدون عرضه صورت می گیرد منطق ابتدایی هر آدمی حکم می کند که ماندن در آن شرایط توجیهی ندارد . 


اما این شرایط چطور ایجاد می شود . قبل از آن فکر می کنم با توجه به اینکه جایگاه اجتماعی یک نیاز مادی و کاذب است در مقابل نیاز جنسی که غریزی است ، پیوند ازدواج از این نوع پیوند به مراتب ریسک بر انگیز تری هست . اما چه شرایطی باعث پذیرفتن همچین ریسکی می شوند .  بزرگترین عامل موثر در وجود همچین شرایطی عرف جامعه است ، همانطور که قبل تر هم گفتم عرف یک ماده سمی است که جامعه را مسموم می کند . به عنوان یک انسان تا زمانی که ازدواج نکرده اید نمیتوانید عملا جایگاه اجتماعی مستقلی را برای خود فرض کنید . 


درست زمانی که ازدواج می کنید و بدون در نظر گرفتن کیفیت ازدواجتان جایگاه اجتماعی شما دچار تغییر می شود ، نگاه های پسر عذب و دختر مورد دار از روی شما برداشته می شود و تبدیل به آقای فلانی و خانم فلانی می شود . این تغییرات واقعا وسوسه کننده است اما به میزان همان وسوسه های جنسی میتواند شما را گمراه کند . 


به صورت کلی اما مساله ای که با آن رو به رو می شویم این است که فرقی میان انتخاب ها برای رسیدن به همچین اهدافی وجود ندارد و همین باعث می شود صرفا "یکی بردار"یم . 


ضمنا شرایطی وجود دارد که نمیتوانم همه آن ها را توضیح بدهم ، شرایطی که باعث می شود آژانس ها راننده مجرد نخواهند و شرکت ها منشی مجرد بخواهند . اینها مربوط به موضوع دیگری می شود که به اندازه کافی گسترده است تا برایش یک پست جداگانه در نظر بگیریم . فعلا همینجا کافی است . 




یکی از دوستانم ، چند روز پیش با اشاره به من گفت تو آدم مرموز و پیچیده ای هستی ، معمولا این اتفاق می افتد هر از چند گاهی که با بقیه معاشرت می کنم . اما اینبار با اصرار همان دوست کمی روی این قضیه ریز شدیم ، البته نه قضیه من ، قضیه خودش . 


در پاسخ به این سوال که پیچیدگی را در چه چیزی میبیند کمی تعلل کرد ، کاملا مشخص بود ایده ای راجع به پیچیدگی ندارد و صرفا هر مبهمی را پیچیده میبیند . به نظرش اینکه او گاهی اوقات احساسات و افکارش را بازگو نمی کند او را آدم پیچیده ای می کند . این نوع از پیچیدگی اینطور است که صرفا خودش را طوری نشان میداده که نبوده . مثلا ، خودش را در حال لذت بردن از موقعیتی نشان می داده که لذت نمی برده ، یا خودش را عاشق کسی نشان می داده که نبوده . من این را پیچیدگی نمیدانم ، اسمش را پیچیدگی کاذب می گذارم . 


حالا و بعد از ایجاد این ترکیب به این فکر افتادم که دیگر کجا می توانم از آن استفاده کنم . فکر می کنم مرحله ی دیگری از این پیچیدگی کاذب زمانی است که بر خلاف عدم بیان احساسات و افکارمان ، که منجر به این پیچیدگی کذایی می شود ، آن ها را طور دیگری بیان می کنیم . ممکن است بگویید خب این که روی دیگر همان سکه است ، بیان نکردن درست منجر به بیان کردن غلط می شود . اما اینجا منطور این نوع از بیان نیست ، شاید اتفاق افتاده باشد برایتان که در بیان خواسته هایتان اولویت ها و ارزش های ردیفی از خواسته ها را با هم قاطی کنید و نسیت به آن احساس پیچیده بودن پیدا کنید . من این را هم یک پیچیدگی کاذب می دانم تا جایی که این پیچیدگی حاصل ضعف منطق و اطلاعات انسان باشد . یعنی چه ؟ یعنی اگر پیچیدگی را یک اتفاق ویژه و با کیفیت فرض کنیم که حاوی تضاد ها و جنگ ها ما بین نظریه ها و اصول ما هست . زمانی که این پیچیدگی صرفا به دلیل نداشتن چهارچوب و تمرکز و منطق بوجود بیاید دیگر آن کیفیت را ندارد و نمیتوانم به چشم پیچیدگی به آن نگاه کنم . 


انسان های پیچیده معمولا انسان های جذاب و منحصر به فردی هستند که این جذابیت و کاریزما را میتوان اینطور تشبیه کرد ، اگر یک انسان پیچیده و یک انسان ساده را در کنار هم قرار دهیم ، مثل این است که یک مکعب و یک مکعب روبیک را کنار هم قرار بدهیم . 


مثال بالا بر خلاف سادگی اش میتواند قوانینی را برای ما روشن کند که می توانند به واقعیت نزدیک باشند . برای مثال ، یک مکعب روبیک صرفا از یک مکعب ساده جذاب تر نیست ، زمانی که یک مکعب روبیک حل می شود ، دیگر با یک مکعب ساده فرقی ندارد . شناخت وجه های یک مکعب روبیک وقت گیر تر از یک مکعب ساده است و به همین تناسب در مورد یک مکعب ساده می توان خیلی سریعتر از یک مکعب روبیک تصمیم گیری کرد . 


ممکن است هیچوفت نتوانید یک مکعب روبیک را حل کنید . 


اگر با کانسپت مکعب روبیک آشنا باشید ، هر وجه رنگ مشخصی دارد اما زمانی که مکعب روبیک بهم ریخته است باید انتظار هر رنگ دیگری را در کنار آن رنگ داشته باشید ، این می تواند همان رفتار های غیر قابل پیش بینی باشد . 


میتوانم تا چند خط دیگر این مثال ها را تعمیم بدهم اما به خودتان واگذار می کنم . 


در نهایت ، پیچیدگی را در کیفیت قابل قبولش که حاصل آگاهی و منطق باشد دوست دارم . چون حل شدنی است . اما نسبت به پیچیدگی کاذب حس تنفر دارم ، چون وقت گیر است و در نهایت نتیجه ای در پی ندارد . 


برای چندمین بار در روز های اخیر با موضوعی مواجه شدم که در رابطه با وضعیت والدین و فرزندان بود .

 

در حقیقت در مورد وضعیت والدین و فرزندان چیزی که زیاد است موضوع و ایشو است . در این پست میخواهم روی یک نقطه از آن اما فو کنم . اینکه والدین چه چیزی به فرزندانشان یاد می دهند ، یا چه چیزی باید یاد بدهند . 

 

به نظرم همه ی ما فکر می کنیم این مساله ی واضح و آسانی است ، تا زمانی که مثل حالا بخواهیم در موردش نظر بدهیم و حرف بزنیم . اینکه در اصل یادگیری ، یاد دهنده و یاد گیرنده هر دو نقش دارند خب بدیهی است . اینکه عوامل بیرونی هم بر این روند تاثیر گذارند هم خب مشخص است . اما بخش اصلی این مساله قبل از همه ی اینهاست .

 

با کمی جستجو و مطاله میتوان به نکات خوبی در رابطه با این موضوع رسید ، اینکه در مورد این مساله تقریبا پیش فرض ها و ضروریاتی وجود دارد ، یعنی درست مثل سرفصل های دروسی که میخوانیم یا واحد هایی که پاس می کنیم یک سری چیز هایی هست که والدین باید در تربیت فرزند به او یاد بدهند . مثل مهارت تصمیم گیری و مهارت برقرار کردن ارتباط و و در کنار این ها حتی چیزهایی هست که والدین میتوانند در تربیت فرزندشان از آن ها دوری کنند تا فرزند بهتری تربیت شود . 

 

نکته عجیب این است که اطلاعاتی که همه با 20 ثانیه سرچ کردن و 10 دقیقه مطالعه کردن قابل دستیابی است را در بخش بزرگی از جامعه و در موضوع تربیت نمیبینی . و این بین مشکل اصلا زمان 10 دقیقه و 20 ثانیه ای اش نیست . والدین هیچ ایده ای از تربیت فرزند ندارند ، این ایده نداشتن میتواند خودش ناشی از تربیت نشدن باشد . میتواند ناشی از انگیزه نداشتن باشد . ( هر یادگیری و یاد دادنی انگیزه میخواهد قطعا ) 

 

فرزندانی که روزی تربیت نشدند ، حالا والدین فرزندانی هستند که تربیت نمی شوند . این را میتوانید به وضوح در جامعه کوچک فامیل خودتان ببینید .

 

اما همه ی قصه ی یادندادن این نیست ، ما از یاد دادن و یاد گرفتن درک درستی نداریم . همه ی تربیت نکردن مربوط به بی توجهی نسبت به تربیت کردن نیست . میتواند شرایطی باشد مثل مطلب قبلی . میتواند یاد ندادن ناشی از سطحی نگری باشد . میتواند ناشی از عدم توانایی باشد . میتواند ناشی از عرف باشد . میتواند ناشی از واگذاری تربیت باشد . (مثلا فرزندمان را جای تربیت کردن در خانه به مدرسه یا مهدکودک بفرستیم . هرچند نقش بزرگ تربیت در مدرسه و مهد و جامعه انکار نشدنی است ( چه از جنبه ی خوب چه بد ) اما با کمی مطالعه و تفکر میتوان متوجه شد چک پوینت های تربیتی در خارج از خانه با محیط خانه کاملا متفاوت است . )

 

داشتم می گفتم ، ما از یاد دادن به فرزندانمان و فرزندانمان از یادگیری از ما ، جفتمان درک درستی نداریم ظاهرا . 

 

این بین مشکلات مسخره ای بوجود می آید ، اصلی ترین آن ها توقعات است . به این فکر کنید که معلم ریاضی دوم راهنمایی تان ، ازتان یک سوال انتگرال بپرسد و شما نتوانید جواب بدهید ، هم شما سرخورده می شوید هم معلمتان دلسرد . این در حالی است که اصلا چیزی از شما خواسته شده که به شما آموزش داده نشده . در مورد یاد دادن به قرزندان هم موضوع همینقدر ساده است . 

 

در مورد یاد گرفتن از والدین هم به همین ترتیب ، فرض کنید در کلاس معارف اسلامی همین سوال انتگرال را از استادتان بپرسید . 

 

ما نه فرزندان و نه والدین کاملی هستیم . اگر بودیم اصلا همه چیز عجیب و مسخره می شد . اما نکته این است که نسبت به کامل نبودنمان بی رحمیم . 

 

در نهایت فکر می کنم راه خلاصی از پدر و مادران مریخی ، به زمین آمدن فرزندانشان باشد . آگاهی در این زمینه ها ساده ست ، اگر 10 سال به عقب برگردیم و همه ی پدر و مادرانی که فرزندان 2 تا 5 ساله دارند را در یک سوله بزرگ جمع کنیم و 10 دقیقه و 20 ثانیه از زمانشان را بگیریم ، شاید امروز تعداد زمینی ها از مریخی ها بیشتر بود . البته که ، امروز همان 10 سال قبلِ 10 سال یعد است . 

 


چند وقت پیش در طول مسیری که در حال پیاده رفتنش بودم به موجودی زخمی برخوردم ، یک گربه که پاهای عقبش بر اثر نمیدانم چی از کار افتاده بود، همان لحظه شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم و با خودم یکبار سناریو نجاتش را مرور کردم که او را به دامپزشکی می‌برم و مثل این کلیپ ها بجای پا ویلچر مخصوص برایش در نظر میگیرم و کلی میتوانم از این کارم احساس رضایت پیدا کنم و با آن شوآف کنم حتی، در عین حال زمانی که به نظافتش فکر کردم دیدم نه، برایم مقدور نیست که دست به نجاتش بزنم ، احتمالا هم تا حالا مرده باشد. 

 

احتمالا بگویید خب این کلا چه ربطی دارد، امروز دوباره این موضوع در ذهنم به شکل دیگری مرور شد ، امروز در خیابان ماشین یک خانم خاموش شد، درست وسط خیابان، عده زیادی آنن دست به کار شدند و شروع به هل دادن کردند، دوباره این موقعیت پیش آمده بود که کمک کنم، و البته این کار را نکردم، چون دیگر اصلا جای دستی نمانده بود برای هل دادن، اما بعد از این اتفاق یک موضوعی در ذهنم شروع به جنب و جوش کرد، در انجام دادن کارها ، خصوصا در همچین موقعیت هایی ، ذهن ما فیلتر هایی را در نظر میگیرد که مطابق ارزش باشد اما حتما لذتبخش هم باشد . یعنی ما کمتر به مردی که ماشینن وسط اتوبان خراب شده باشد کمک می کنیم ، ما کمتر به بیخانمانی که مریض باشد کمک می کنیم ، اما ما قطعا به دنبال شکار یک سگ مریض و بهبود دادن شرایط آن هستیم، و یا حتما سعی می کنیم اگر حتی دستی بر آتش نداریم یک نگاهی به مشکلی که برای آن خانم پیش آمده بیاندازیم . 

 

همه ی این مقدمه برای این بود که بگویم ما در اینچنین اقداماتمان اول لذت جویانه و بعد حسابگرانه و بعد از آن ارزشمندانه تصمیم میگیریم، اما طوری به خودمان و دیگران وانمود میکنیم که ارزشمندانه پیش رفته ایم. شاید بگویید در نگهداری از گربه فلج چه لذتی است ، لذتی که زمانی که به دیگران نشان میدهی از یک گربه فلج نگهداری میکنی ! لذتی که باعث تسکین عذاب وجدان و احساس آدم خوبی بودن را منتقل می کند و از این دست لذت هایی که رو نیستند اما حضورشان احساس می شود . 

برای همه آرمانی تر است اگر فکر کنیم نفس کمک به یک گربه فلج ، انسان بودن و روحیه بخشندگی و ازخودگذشتگی است . تا اینکه بخواهیم بپذیریم ما انتخاب می کنیم که از گربه فلج نگهداری کنیم به این دلیل که اهدافی از نگهداری آن حاصل می شود که برای ما منفعتی لذت جویانه دارد . هرچند این نافی وجود ارزش هایی که از آنها صحبت شد نیست و این همان نکته ای است که میخواهم به آن برسم . 

 

ما اصرار بیجایی به جلو انداختن ارزش ها داریم ، و از بیان انتخاب های لذت جویانه مان که اهداف دیگری را دنبال می کنند بدون پوشاندن یک لباس از جنس ارزش ، که فکر میکنیم چیزی است که این انتخاب ها را موجه می کند ، هراس داریم . این برای ما مشکلاتی را بوجود می آورد ، مثلا ما را در جایگاه اتهام به دو رویی قرار می دهد ، اگر شما به یک خانم کمک کنید و روز دیگری در همان شرایط به یک آقا کمک نکنید ، متهم به دو رویی خواهید شد ، یعنی از خودتان ارزشی بروز دادید که درتان وجود نداشته ، و این در حالی است که واقعا هم این ارزش به شکلی که ما ابرازش کردیم وجود نداشته است . ما همه در انتخاب بجا آوردن این ارزش ها حسابگر و لذت جو هستیم ، اما فکر می کنیم اگر این دو عنوان را در ارائه مان مطرح کنیم جایگاه ارزش خدشه دار می شود ، مثلا من نمیتوانم بگویم من فقط به خانم هایی که نیاز به کمک دارند کمک می کنم ، این من را هیچوقت آدم خوب و از خودگذشته ای نمی کند.(درحالی که هدف من این است که خوب و از خود گذشته به نظر برسم)  اما از طرفی اگر این را نگویم و فقط به خانم ها کمک کنم ، رفته رفته نه تنها ارزشی که به دنبال ابراز آن هستم جعل میشود بلکه در شناخت خودم از خودم و دیگران از من ، و در مدیریت رفتارم هم دچار مشکل می شوم . 

من فکر می کنم ایرادی ندارد اگر در انتخاب بجا آوردن ارزش ها ، حسابگر و لذت جو باشیم ، اصلا این خودش وجه تمایزی است که به آن در شناخت آدم ها نیاز داریم ، اما همه مان در یک جعل دسته جمعی تصمیم به این گرفته ایم که این مرز را از بین ببریم و بعد از نبود ارزش های واقعی و دورویی همدیگر ناله کنیم . 


نیاز به تایید دیگران ، امری معمول است . اما نمیدانم بواقع چقدر اهمیت دارد و پیامد ها و اثرات آن اصلا چیست . به همین دلیل و بنا به نیاز به روشن کردن این موضوع برای خودم این متن را مینویسم . 


نیاز به تایید دیگران از آن موضوعاتی هست که معمولا نوع برخورد ما با آن انکار است . یعنی کم پیش می آید بخواهیم بپذیریم که به تایید از طرف دیگران نیاز داریم . در مورد خودم ، و در مورد اکثر باقی دیگران همیشه اینطور بوده ست که ، من خودم اولویت خودم هستم ! اما در عین حال رفتارم و تصمیماتم با معیار هایی سنجیده میشود که خوش آیند دیگران حتما باشد . ممکن است این بین خوش آیند من هم باشد یا نباشد . 


برخلاف تصوری که حالا ممکن است داشته باشید اما معتقدم مساله به همین سادگی نیست ، نیاز به تایید دیگران از آن دست مسائلی نیست که برایش یک نسخه بپیچیم . 

من برای جذب جمایت و همراهی دیگران نیاز به تایید شدن توسط آنها دارم ، گاها این دیگران مردمی هستن که برای انتخاب کردن من باید حمایتشان را جلب کنم ، و گاها یک نفر است ، مثلا همسر یا دوست من است ، در موارد کوچک کار هایی که مطابق میل خودمان نیستند اما برای جلب تایید دیگران انجام میدهیم را فداکاری و از خود گذشتگی تعبیر می کنیم و در موارد بزرگتر آن ها را به چشم ت و زیرکی میبینیم . 


اما این تایید شدن توسط دیگران ، همیشگی نمیتواند باشد ، همانطور که از خودگذشگی همیشگی نمیتواند باشد . در حقیقت هرچه بیشتر در راستای تایید دیگران و بر خلاف خوش آیند خودمان قدم برداریم ، از خودمان فاصله بیشتری میگیریم ، که این مساله ورای اینکه آیا خودمان اصلا شخصیت خوبی داریم و یا نه ، بد است . به این دلیل که مادامی که در گرو تایید دیگران تصمیم گیری می کنیم ، مسوولیت پذیری و پشتکار ما در قبال تصمیماتمان خیلی خیلی ضعیف تر است . این در حالی است که این تصمیم ، و چه بسی خوش آیند دیگران ، میتواند نفسا مساله مفید و لازمی باشد ، اما صرف دربچه ای که ما از آن این تصمیم را وارد ذهنمان کردیم باعث می شود طور دیگری با آن برخورد کنیم . 


از دیگر پیامد های نیاز به تایید دیگران هم فراموش کردن خوش آیند های شخصی  و جایگزین کردن آنها به خوش آیند های دیگران است ، مثلا من یک دانشجو هستم که ترجیح میدهم وقت خودم را صرف طراحی کنم و ساعات زیادی در روز را مطالعه کنم یا تخیل کنم ، اما زمانی که در محیطی قرار می گیرم که دیگران خوش آیند های متفاوتی دارند ، مانند مثلا بیرون رفتن و ساعات زیادی را ورق بازی کردن ، نیاز هایی مانند نیاز به پذیرفته شدن در جمع ، نیاز به دوست داشته شدن توسط دیگران ، نیاز به دیده شدن ، نیاز به حمایت ، نیاز به دوست پیدا کردن و به خوش آیند های شخصی من حجوم می آورند و سعی می کنند آن ها را با برآیند خوش آیند جمع همسو کنند . که رفته رفته این مساله باعث میشود خوش آیند های شخصی من که برای من لذت و آرامش را به همراه می آورد جای خوشان را به استاندارد های دیگران بدهند ، که در پس آن چک باکس تایید شدن توسط دیگران تیک بخورد . 


اما چرا در حالی که خوش آیند های جایگزین گاها میتوانند از خوش آیند های قبلی خودشان بهتر باشند باز هم وقتی صرفا از تایید دیگران حاصل شده باشند کارایی ندارند ؟؟ 

یعنی مثلا ، اگر خوش آیند شخصی من مثلا خوابیدن و بیرون نرفتن باشد ، و جمعی که در آن قرار دارم من را مجاب به بیرون رفتن و معاشرت کند ، یا خوش آیند شخصی من خوردن و بازی کردن باشد و تایید جمع در گرو ورزش کردن و مطالعه باشد ، باز هم جایگزین شدن از صرف اینکه تایید دیگران بدست آید فایده چندانی ندارد . چون خصوصیتی که حاصل تامل عمیق و حاصل پایه ریزی و روابط منطقی نباشد ، اصلا پایدار و موثر نیست . قطعا اگر ورزش کردن و یا مطالعه من صرف تایید شدن توسط دیگران باشد ،  زمانی که دیگرانی برای تایید وجود ندارد ورزش و مطالعه هم در کار نیست و حتی در زمانی که دیگران نیز وجود دارند عمل صرف این است که مهر تایید بخورد و عمق و تاثیر واقعی آن حاصل نمی شود . مثل تظاهر به مطالعه زمانی که میخواهی شخصی را تحت تاثیر قرار بدهی یا تاییدش را جلب کنی . 


پس خوش آیند هایی را جایگزین خوش آیند های شخصی میکنی که از عمق و پایه ای برخوردار نیستند ، خوش آیند های قبلی که به باورشان رسیده بودی را حذف می کنی و کاملا تبدیل می شوی به شخصیتی که برای هیچکدام از رفتار هایش منطق و پاسخی ندارد و برای انجام هیچکدام از موارد لیست خوش آیند هایش اتش و هیجانی ندارد . 


نیاز به تایید دیگران شاید در آخرین قطعه دومینو خودش احتمالا به عدم اعتماد به نفس برگردد . هرچند عدم اعتماد به نقس خودش موضوعی است که نیاز به تفسیر دارد اما حداقل این را میدانیم که باور و اعتماد به تصمیمات و خوش آیند های شخصی ، تغییر آن ها را سخت تر و ریشه آن ها را تقویت می کند . 


نیاز به تایید شدن توسط دیگران یک نیاز بی مورد و بیجا نیست ، اما میتواند هم باشد . زمانی که با تظاهر تایید دیگران را به دست بیاوریم ، و یا با هر ترفندی که منجر به خودمان نبودن باشد ، در حالی که با برآورده کردن نیاز تایید دیگران یک نیاز را به جا آورده ایم ، نیاز های دیگر و شاید به مراتب بزرگتری را ایجاد می کنیم که در مسیر خاموش ذهنمان تردد می کنند . مثل نیاز به خود شناسی ، نیاز به اعتماد به نفس . با هر قدم متظاهرانه ای که بر میداریم از خودشناسی ما کم خواهد شد . 


در عین حال بدست آوردن تایید دیگران با تغییرات درونی و فهم مسائلی که در پی تایید شدن آنها هستیم میتواند مفید باشد ، مثلا رفتار های اجتماعی ما ، مثل احترام گذاشتن و یا رعایت حق و حقوق دیگران اگر تایید دیگران را در پی دارند ، با قاعده و تغییرات درونی هم همراه هستند ، مثلا ما میدانیم اگر تصمیم به رعایت حقوق دیگران گرفته ایم در ساده ترین حالت ممکن ، مهر تایید بر یک رفتار درست جمعی زدیم که پیامد آن برای خودمان هم رعایت شدن حقوق خود ما است . فرق این مساله با اینکه نوع خاصی از پوشش را انتخاب کنیم که در آن به ما سخت می گذرد اما تایید دیگران را در پی دارد در همین منطق ابتدایی و ساده آن است . پاسخ به این سوال که چرا همچین خوش آیندی دارم ، چرا باید این رفتار را اصلاح کنم ، چرا باید این خوش آیند را جایگزین کنم و چرا باید این خوش آیند را حذف کنم کلید کار است . شاید میزان اعتماد به نفس هم وابسته به پاسخ هایی باشد که به این چرا ها داریم . 


در نهایت به توجه به مقداری پراکندگی و شلوغی متنی که نوشتیم ، فکر می کنم در قدم اول به چیزی که میخواستم رسیده باشم ، هرچند همه ی چیزی که باید باشد نبود اما فکر می کنم ابتدای خوبی برای این موضوع میتواند باشد . در جمع بندی ای کوتاه میتوانیم اینطور بگوییم که نیاز به تایید دیگران میتواند شکل های گوناگون از تظاهر تا اصلاح داشته باشد که در اشکال مختلف آن میتواند مفید و یا مضر باشد ، میزان درک ما از رفتار ها و تصمیماتمان و آگاهی نسبت به رابطه آن ها با خوش آیند های ما و دیگران میتواند به نتیجه ای که در پس آن رفتار یا تصمیم خواهیم گرفت کمک بسزایی کند . 




چند روز پیش ، موقع رانندگی ، یک پیرزن و پیرمرد از خیابان میخواستند رد بشوند ، بعد از اینکه من ایستادم ، که در آن موقعیت حق تقدم اصلا با آنها بود و من لطفی نکردم در حقیقت ، جفتشان ضمن رد شدن از خیابان با احترام خاصی از من تشکر کردند . 


این اتفاق باعث روشن شدن یک رشته افکار در من شد در همان لحظه ، به این شکل که : 

اگر رد می شدند و اینجور محترمانه تشکر نمی کردند آیا من ناراحت می شدم ؟

حالا که رد شدند و تشکر کردند حس خوبی در من ایجاد شده ؟ 

این رفتار محترمانه و تشکر را توقع داشتم ؟؟  

و . 


در نتیجه وارد اتاقی از اتفاقات شدم ، به شکلی که در این اتاق چندین نمایشگر وجود داشت مثل آن صحنه آخر ماتریکس ، که در هر نمایشگر هم یک نوع از حالتی که میتوانست رقم بخورد در حال نمایش بود . 

اگر من توقع احترام داشتم و آنها متناسب با حقی که داشتند از خودشان عکس العملی نشان نمیدادند ( یعنی خب حق تقدم با آنها بود و نیازی به تشکر نبود ) بعد از اینکه رد می شدند و تشکر نمی کردند در من احتمالا یک حس تاریک بوجود می آمد از جنس نفرت یا هر چیزی . 


اگر من توقع احترام را نداشتم و آنها در کنار حقی که با آنها بود تشکر می کردند ( اتفاقی که در داستان اصلی رخ داد ) در من یک حس روشن و خوب بوجود می آمد از جنس محبت . 


اگر من توقع احترام داشتم و آنها در کنار حقی که داشتند تشکر می کردند ، در من احساس خاصی ایجاد نمی شد . 


اگر توقعی نداشتم و احترام هم نمی گذاشتند باز هم اتفاقی نمی افتاد . 


حالا این وسط حالت های دیگر هم هست مثل اینکه آیا من این حق تقدم را میفهمم یا نه . که با این حالت ها کاری نداریم چون ترکیب و قاعده را بهم میزند فعلا . 


میخواهم بگویم با توجه به فرمول های بالا ، میتوانیم بفهمیم که بردن در توقع نداشتن است ! درست مثل اکثر مواقع دیگر . 

اما اینجا توقع نداشتن تفاوت کوچکی دارد با باقی جا ها و آن هم این است که توقع نداشتن امری است در گرو بدیهی ندانستن احترام ، احترام از شکل عدم ضرورتش . 


یعنی چی . یعنی احترام به این شکل در حالی که حقوق افراد مشخص است جنبه ای اختیاری دارد ، پیرمرد اگر تشکر نمی کرد و احترام هم از خودش نشان نمیداد مرتکب بی احترامی نشده بود و صرفا در قالب شرایط و حقوقی که دارد رفتار کرده بود . اما حالا اگر من احترام را امری بدیهی بدانم و ضروری ، و عدمش را بی احترامی تصور کنم ، هر جا که احترامی نباشد دچار این توهم بی احترامی می شوم . 


مثلا من میخواهم از تاکسی پیاده بشوم ، در حالی که وسط نشسته ام خب شخص کناری طبیعتا پیاده می شود تا من پیاده شوم ، حالا این اتفاق می تواند در حالی رخ دهد که من بگویم میشه لطفا پیاده شید من پیاده شم ، و شخص کناری بگوید خواهش می کنم حتما چرا که نه . و یا می تواند اینطور باشد که من به شخص کناری بگویم میشه پیاده شید من پیاده شم و شخص کناری بدون توجه پیاده شود و من هم پیاده شوم بدون اینکه کانورسیشن و کانتکتی صورت بگیرد در قالبی که احترام و نوع دوستی را منتقل کند . 


در حالی که من احترام را بدیهی و لازم بدانم ، در حالت دوم کینه وار با خودم مرور می کنم چه آدم بی تربیت و نا محترمی ، در حالی که اون شخص واقعا مرتکب اشتباه یا بی احترامی نسبت به من نشده س . 


حالا این بونوس اضافه ی احترام گذاشتن در شرایطی که احترام ضروری نیست را در نظر بگیرید و بگذارید کنار تمام مواقعی که انتظار و توقع احترام دارید ، در حالی که در قالب قوانین تعریف شده طرفین وظایف خودشون رو دارن انجام میدن . میبینید با حذف این توقع و این تصور که احترام بدیهی و لازم است چه میزان در خلق و خو و عمق احساسات شما تغییر از نوع مثبت صورت می گیرد . 


حالا همین عنصر احترام را به عناصر دیگه ای مثل تعارف و لطف و از خودگذشتگی و . تعمیم بدهید . 


مدت ها پیش در بی ادبی اول بحثی را باز کردم با این محتوا که محدوده ادب اصلا چیست و بی ادبی و با ادبی چه تعاریفی دارند و چه چیز هایی را در بر می گیرند . 


اخیرا و بعد از یک پست وبلاگی دوباره این موضوع برایم مطرح شد ، از این لحاظ مطرح شد که مسائلی را حل شده فرض می کردم که بواقع هضمشان از چیزی که به نظرم می رسید انگار سخت تر بوده است . 


در قسمت اول در مورد دو بخش "بد رفتاری" و "بد دهانی" حرف زدم ، و فکر می کنم به طور کلی میتوانیم ادب را در این دو بخش تفسیر کنیم ( از نظر ارائه ادب ) .


قبل از این گفتم که جمع تصمیم میگیرد که محدوده ادب تا کجاست ، چه چیز هایی بی ادبی شمرده می شود و و چه چیز هایی نه . مثلا با دوستتان بروید رستوران ، هرکسی دُنگ خودش را بدهد هیچ تقاطعی با بی ادبی ندارد ، ولی همینکار را با نامزد یا شریک کاری تان انجام دهید می تواند بی ادبی شمرده شود . 


حالا در کنار این مثال ساده و بدیهی ، مثال های دیگری وجود دارد که مخالفان و موافقانی دارد ، , و عمده این مثال ها آن هایی هستند که در ساده ترین شکل قضاوت مربوط به اندام و جوارح جنسی انسان ها می شود ، منظور از ساده ترین شکل قضاوت این است که در این مورد بخصوص معمولا افراد می توانند تشخیص بدهند در کدام جبهه قرار دارند و این قضاوت انقدر ساده و بدیهی برایشان به نظر می آید که عمرا بتوان جنگ را با صلح پایان داد . 


با اینکه در قسمت اول با منطقی که به نظر ساده می آمد سعی کردم این مفهوم را منتقل کنم که صرف استفاده از کلمات رکیک از جمله کلماتی که حاوی امور جنسی هستند بی ادبی میتواند نباشد ، اما عده ای بر این باور هستند که نه ، در هر شرایط و هر حالتی استفاده از این المان ها مشمول بی ادبی است . به همین دلیل در این بخش می خواهم کمی بیشتر وارد این قسمت بخصوص و شاید بارز ترین و شناخته ترین عنصر بی ادبی بشوم . 


نکته : توجه کنید که تلاش این متن در راستای اثبات نفی بی ادبی در استفاده از کلمات رکیک نیست ، بلکه تلاشش برمیگردد به نابود کردن منطق ارسطویی اِ 0 و 1 در این مورد . 


بگذارید ابتدا بررسی کنیم که اصلا در حالت بی ادبی اش ، چرا استفاده از کلمات رکیک بی ادبی است ؟ و این بی ادبی اصلا چه اهمیتی دارد ؟ ( شاید شگفت زده شوید اما من هم معتقدم در اکثر موارد استفاده از کلمات رکیک چیزی جز بی ادبی نیست ! ) 

خب قاعدتا اینطور نیست که بخوایم حالا در دو خط بنیان و ریشه ادب و وم وجود آن را بررسی کنیم ، اما به نظر مهمترین کاربرد ادب که وم آن را ضروری می کند رفتار و مکالمه ( ارتباط ) در چهارچوبی امن و مشخص با افراد است . که قطعا مهم است و خب بدیهی ، استفاده از کلمات رکیک ( مشمئز کننده ) و رفتار های نا متعارف خب چیزهایی هستند که این شرایط امن رو به خطر میندازه و طبیعتا ادب اینجا تعریف میشه برای اینکه ما بتونیم روابط سالم و مفیدی بدون اینکه خارج از چهارچوب محتوای رابطه بخوایم اذیت بشیم باهم داشته باشیم . 

یعنی چی ؟ یعنی اگر من با شخصی در مورد مثلا اجرای یک طرح مهندسی دارم بحث می کنم ، لازم نیست بشنوم که میگه "ک*کش ها جای میلگرد 1و نیم 2و نیم گرفتن" . یا وقتی سر معامله یک ملک میخوام از مالک تخفیف بگیرم قرار نیست بگه "ک*ر توش این 2 تومن هم نده" . 


حالا ، نه اون "ک*کش" و نه اون "ک*ر" صرف لغاتی که هستند و معانی ای که دارن بی ادبانه حساب نمیان ( عجیبه نه ؟ :| ) بلکه به این دلیل بی ادبانه حساب میان که نماینده ی وجود بی احترامی نسبت به من در اون مکالمات هستند ، و نه اشتباه نکنید و نگید خب همین دیگه چرا نشانه بی احترامین چون بدن دیگه ؟؟ نه ! نشانه بی احترامی هستند چون شرایط حضور در اون مکالمه رو ندارن ، این در حالی اِ که اگه من با دوستم برم رستوران و بگم من پول نیاوردم ، دوستم می تونه بگه "ک*رم تو وجودت من حساب می کنم" و اینجا دیگه اصلا نشانه بی احترامی و بی ادبی نیست و فقط یه مکالمه عادی و در قالب آداب دوستانه ای هست که بین من و دوست صمیمیم برقرار هست . ( و خطاب به پست وبلاگی که اول متن اشاره کردم ، در اینجا دوستم نه منحرف جنسی ، نه بچه ، نه م و نه چیز دیگه هست و صرفا دوستی اِ که داره با دوستش مکالمه انجام میده جالبه نه ؟ ) 

حالا ، اگر توجه کنید یک مساله ریزی این وسط هست ، اگر دوست من جای اون عبارت بگه "بمیری لامصب بشین من حساب می کنم" دیگه به نظر هیچکس بی ادبانه نیست ! شگفت انگیزه ! و نه تنها بی ادبانه نیست بلکه بانمک هم هست ، در حالی که اگه من رو بکنه من نمیمیرم ولی اینجا رسما داره بهم میگه بمیرم !!!! 


نکته همینجاست ! وقتی از ساده ترین شکل قضاوت حرف زدیم ماجرا اینجا بروز پیدا می کنه ، ما در مورد بمیری الهی برداشت محتوای صرف رو نداریم ، و براش در شرایط مختلف برداشت های مختلفی قائلیم که میتونن با نمک ، تهدید آمیز ، شوخی ، نفرین و . باشن . اما بخشی از ما ( اشاره به گروهی که اول متن گفتم ) در مورد بعضی از عبارات این استثنا در قضاوت و برداشت رو قائل می شن و وارد همون منطق ارسطویی می کننش ، که اگر میگه "ک*رم تو وجودت" این عبارت در هر حالتی بچگانه و زشت و رکیک و بی ادبانه حساب میشه ! 


اینجا برمیگردیم به همون توافقات جمعی ، یعنی در این مورد چیزی که مشخصه اینه که جمع روی اینکه برداشتش از بمیری الهی "بمیری الهی" نباشه توافق داره و کسی که این حرف رو میزنه به عنوان یه سایکوپت و جامعه گریز و قائل نمیبینه ، اما این جمع در مورد "ک*رم تو وجودت" اونقدر پراکنده و کم تعداد میشه که این واقعیت که این عبارت هم میتونه مشمول اون قضاوت بشه و گوینده صرفا یک منحرف جنسی م نباشه دیگه نادیده گرفته میشه .  



خب این بخش به نظرم کافیه ، اما بخش مهمتر این ماجرا هنوز مونده و اون همون عواملی هست که باعث میشه جمع برای بمیری الهی به توافق برسه اما در مورد ک*رم تو وجودت دو دل باشه . 

این عوامل هم معمولا برمیگردن به ریشه مسائل ، شکل اون مسائل ، پتانسیل اون مسائل در امور مختلف ، پیامد های طبیعی سازی اون مسائل ، شعور جامعه ، هوش افراد و  


و در بخش آخر بالاخره احتمالا به این می رسیم که چرا باید با ادب باشیم ! 


مثل اکثر باقی اوقات ، سعی کردم با فاصله گرفتن چند روزه از موضوعی که قرار است درباره ش بنویسم ، درباره ش بنویسم . 

 

چند روز گذشته پر بود از موضوعاتی که میتوان راجع به هرکدامشان مقاله و کتاب نوشت . اما موضوع اصلی ام را اختصاص می دهم به "تاثیر" . 

 

اینطور که به نظر می رسد ما جامعه تاثیر گذاری نیستیم . و این موضوع دلایل متعددی دارد . شاید اساسی ترین پرسش در این مورد این باشد که آیا ما اصلا طوری رشد یافته ایم که تاثیر گذار باشیم ؟ 

 

از خیلی وقت پیش این موضوع در ذهنم بود که مسیر آموزش و پرورش هر یک از ما اعضای این جامعه ، چه در خانواده و چه در مدرسه و دانشگاه و چه در بطن خود جامعه ، مسیری نیست که ما را به سمت آگاهی یا اندیشه سوق بدهد ، و این یک اتفاق نیست . 

ما کاملا بی خطریم ، که این ما را تبدیل به جامعه ای خطرناک می کند . پرسش های اساسی از طرف جامعه هیچوقت یا مطرح نمی شود ، و یا توسط خود جامعه اسپویل می شود . ما در مورد حقوق و اولویت هایمان هیچ تصور نزدیک به درستی نداریم . همین حالا که فکر می کنیم یک خواسته اساسی و به حق داریم ، همین حتی در لیست 10 تای اول مهمترین حقوقی که نداریم و باید داشته باشیم قرار ندارد و ما این را اصلا نمیدانیم . 

ما حتی در احقاق و بیان این خواسته های دست چندممان هم ناتوان و بی خطر عمل می کنیم . 

 

و این پذیرفتنی است ، من می توانم این را بپذیرم که ما بی خطر باشیم ، اما چیزی که این بین آزار دهنده است ، تلاش فرجام ما جهت تکثیر و تقویت این ناتوانی است . 

 

میخواهم این بحث را بیشتر کش بدهم ، اما فعلا نسبت به آن صرف نظر می کنم . مسائل مختلف از زوایای مختلف ، هرکدام با ویژگی های کوچک و بزرگ وجود دارند که عناصر خطر را از ما صلب می کند ، و یا آن ها را بی اثر می کند . 

 


احتمالا تا به حال با این کانسپت برخورد کرده باشید که به کسی بگویند یکی از بدی هات رو بگو و بگه من زیادی مهربونم. 

 

مسخره و غیرواقعی به نظر می‌آید اما احتمالا غلط نیست، میخواهم در این مطلب به بررسی این مشکل بنشینم. 

برای اینکه مفهوم کلی که میخواهم در موردش صحبت کنم دستمان بی‌آید با چند مثال شروع می‌کنم. 

 

برای پسرها، یکی از توصیه هایی که قبل از ورود به دوران سربازی می‌شود این است که نگو چیزی بلدی! از خودت چیزی نشان نده! اگر گفتند کی رانندگی بلد است نگو بلدی. اگر گفتند کی حساب کتاب بلد است نگو بلدی. اگر گفتند کی هرچیزی بلد است نگو بلدی. دلیلش ساده است، کسانی که بلدند کسانی هستند که کارها را انجام می‌دهند و کسانی که بلد نیستند کسانی هستند که راحت‌تر دوران خدمتشان را می‌گذرانند. 

 

زمانی که در شرکت یا سازمانی فعالیت می‌کنی، زیاد خوب بودن برای خودت و همکارانت بد است، چون خوب بودن باعث می‌شود کارهای بیشتری به تو سپرده شود و از طرفی خوب بودن تو توقع مدیران را از همکارانت هم بالا خواهد برد. در اداره کمتر کسی است که دوست داشته باشد یک همکار خیلی خوب و توانمند داشته باشد. 

 

در دانشگاه خیلی خوب بودن مشابه همان اداره است با این تفاوت که اینبار اساتید از تو چیزهای بیشتری خواهند خواست، ترجمه‌ها و مقالات و پروژه‌ها. 

 

در روابط خیلی خوب بودن از دو جنبه می‌تواند بد باشد، خیلی خوب بودن در تو ایجاد توقع از دیگران کند و دیگران نتوانند این توقع را برآورده کنند، و خیلی خوب بودن تو مایه استفاده دیگران از تو شود. 

 

 

مطمئنا با مثال‌های بالا حساب کار دستمان آمده که خوب بودن چطور می‌تواند عیب باشد. اما واقعا خوب بودن عیب است یا نحوه تعامل ما با این خوب بودن آن را معیوب می‌کند ؟ من فکر می‌کنم همه موافق این باشند که این نحوه تعامل ماست که خوب بودن را عیب‌دار می‌کند. اما چرا اینطور است ؟ 

به نظر عدم رعایت حد اصلی‌ترین عامل در شکل‌گیری این پیامدها می‌آید. انسان‌ها در رعایت نکردن حد واقعا پیشگام هستند. ما حتی در بهره‌گیری از منابع طبیعی نیز بی حد عمل می‌کنیم. درحقیقت حالا که به اینجا رسیدیم فکر می‌کنم حد چیزی است که ما کلا کمتر متوجه آن هستیم و معمولا زمانی از حد باخبر می‌شویم که طرف مقابل از حد خودش عبور کرده باشد. 

 

جالب است که تا به حال به این اندازه به حد و نقش آن فکر نکرده بودم. 

شناخت این حد و کنترل آن ظاهرا نقش مهمی در تعامل انسان‌ها باهم دارد. ما معمولا با کسانی حد ما را می‌دانند راحت‌تر هستیم و با کسانی که بدون ملاحظه از حد ما عبور می‌کنند برخورد سخت‌تری داریم. 

 

اینجا اما مشکلی پیش آمده است، مانند همیشه انسان‌ها به بدترین شکل و با بدترین راه‌حل سراغ حل موضوع آمدند، انسان‌ها روی حدود فرضی باهم تعامل می‌کنند، من حد خودم را کمتر از چیزی که هست نشان می‌دهم، طرف مقابل می‌داند حد من بیشتر از این است و سعی می‌کند حد بیشتری از من طلب کند، و ما در آخر سر یک حد فرضی به توافق می‌رسیم. اینجا اگر شما در ابتدا حد واقعی خودتان را گفته باشید قطعا در آینده طرف مقابل از حد شما عبور خواهد کرد. 

یک جورهایی آدم را یاد قیمت دادن و تخفیف گرفتن می‌اندازد. 

در این حالت خب طبیعی است که ما دیگر روی حدود واقعی خودمان راندمانی را ارائه نمی‌دهیم. عده‌ای گشاد و تنبل که به حدشان خراش هم نیوفتاده و عده‌ای هم عصبی و ناراحت که از حدشان گذشته است. 

درست مثل تخفیف گرفتن، وقتی تخفیف وجود دارد همه ما ضرر می‌کنیم، فقط کسی که تحفیف بیشتری می‌گیرد ضرر کمتری می‌کند. اما باز هم دارد ضرر می‌کند ولی این حس را ندارد. جالب است.

 

 

در نهایت فکر می‌کنم حد مساله‌ای نیست که جامعه حالا بخواهد درموردش کاری کند. حد رابطه نزدیکی با دو پارامتر درک و اعتماد دارد،به نظر من سطح ما در تعیین و مراقبت از این حدود هیچوقت نمی‌تواند بالاتر از سطحی باشد که درک و اعتماد در جامعه دارند. ( اگر دقت کنید حالا که همه مردم درگیر کرونا ( یا هر موضوع مشترک دیگری )هستند نسبت بهم دارای اعتماد و درک نسبی بیشتری هستند و این باعث می‌شود جامعه صمیمی تری داشته باشیم. اما موقت و نسبی است. ) 

 

 

 

 


شما نمی‌دانید، ولی اگر می‌دانستید ممکن بود فکر کنید پایان‌نامه دلیل اصلی به‌روز نشدن وبلاگ است. نه نیست. 

 

اتفاقات ماه های اخیر از آن دست اتفاقاتی بود که هر کسی دوست داشت در موردشان از خودش چیزی بگوید. که همینطور هم شد. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. نوشته هایم اما منتشر نشد و فکر نمی‌کنم قراری هم بر انتشارشان باشد. 

برای من نوشتن در مورد موضوعات نیازمند صبر و فاصله است. از بروز دادن هیجانات آنی و افکار لحظهای ام خوشم نمی‌آید چون بعدتر در اکثر مواقع اصلا تصویر جالبی از خودم بر جا نمیگذارم. اینطور بگویم که ساده لوح و کوته بین به نظر می رسم، البته شاید نه در آن لحظه اما بعد تر با روشن شدن ابعاد تازه ماجرا معمولا تفسیرها دچار تغییر می شوند. 

دلیل این صف بلند بالا از مطالب در انتظار انتشار هم احتمالا همین باشد. هرچه فاصله میان رخدادها کمتر می شود اثر آن‌ها هم کمرنگ تر می شود. در ارائه تفسیرها و در تحلیل برداشت هایم به فاصله‌ای که میخواهم نمی رسم و زمانی که به این فاصله نرسم از انتشار آن هم خودداری می کنم. مثلا همین حالا در مورد پست مربوط به انتخاباتی که چند سال‌ پیش منتشر کردم احساس بدی دارم و این فکر که اگر در انتشار آن کمی به خودم زمان بیشتری داده بودم هرگز به این احساس بدی که از انتشار مطلبی به این ناپختگی دارم برخورد نمی کردم در ذهنم است. 

 

این حالت را هم مزیت و هم عیب نوشتن میبینم. وقتی با دیگران حرف میزنی صرفا برداشت ها و تاثیرها را ذخیره می کنند، یعنی ما معمولا یادمان نمی ماند فلانی چی گفت، اما معمولا یادمان می آید حرف تاثیر گذاری زد، حالا شاید چرند هم گفته بوده باشد اما در آن لحظه قدرت تشخیص چرند را نداشتیم، می‌توانی آزادانه تر اظهار نظر کنی و در لحظه تر باشی. در نوشتن اما باید با دقت پیش بروی چون می ماند. چون حرف نیمه اول اسفند 97، نیمه دوم اردیبهشت 98 خوانده می شود و مورد قضاوت قرار می گیرد. ( نه اینکه قضاوت مخاطب به جایی ام باشد، مخاطب را خودم در نظر میگیرم. ) 

 

به هر حال، اینگونه است که مطالب در انتظار انتشار مانده اند. در این بین چیز مشترکی در بین اکثر آن ها وجود دارد و آن هم انتقاد از نادانی است. البته این موضوع کلیشه ای است، پس اصلا نمیخواهم در موردش حرف بزنم. موضوع مشترک بعدی شاید به دنبال راه حل رفتن باشد. یک پست در انتظار انتشار اسمش هست "برون رفت". خاصیت این تجمع ناخواسته شاید همین بود. برون رفت در اکثر آنها راه حل تکراری و ساده ای دارد، "آگاهی". 

 

دیتا ماینینگ اصطلاحی است که در مورد پیدا کردن الگو ها و روابط میان مجموعه ای از داده ها استفاده می شود. مشخصا من قرار نیست با پنج شش پست بروم سراغ ماین کردن آن ها اما الگوهای ثابت موجود در آن ها برایم جالب است. همانطور که گفتم برون رفت راه حل تکراری و ساده ای دارد، اما فکر نمی کنم مشکل  ما در عدم برون رفت در ندانستن راه حل باشد. یک چیزی هست که راه حل را می‌داند و انجام آن را مختل کرده است. اینطور مواقع پیدا کردن آن چیز هم ساده است. کافی است دنباله منافع را گرفت. مختل کننده همانی است که از اختلال منتفع می‌شود. در بین ما کسی یا کسانی هستند که از عدم آگاهی سود می‌برند. و این بیشتر از آن چیزی که به نظر می‌رسد به ضرر ما است، چون کسانی که سود می‌برند بخش بزرگی از سود را خرج بقا یا همان حفظ عدم آگاهی می‌کنند. یعنی عدم آگاهی منجر به سود می‌شود، سود منجر به عدم آگاهی گسترده تر می‌شود. 

 

 

تا چند سال پیش، قبل از رسیدن به این سن تصور می‌کردم با تکنولوژی ها و دسترسی های حال حاضر بعید است که در برخی از مسائل نقاط تاریکی بخواهد باقی بماند یا در بعضی چیزها نتوانیم پیشرفت کنیم. با بررسی جامعه امروز به این نتیجه می‌رسم که اگر رسیدن به آگاهی به پایان رساندن یک اتوبان باشد، این اتوبان اندازه ثابتی ندارد. سرعت ما در آگاهی از 30 به 50 رسیده است، اما کارگران اتوبان در حال کارند و طول اتوبان همزمان در حال افزایش است. ما 20 تا به سرعت خودمان اضافه کردیم. اتوبان 50 تا به طول خودش. میدانم که قرار نیست اتوبان به پایان برسد. 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

انجمن صنفی کارفرمائی نمایندگان بیمه رازی استان اصفهان محصولات نقره و سنگ هاي قيمتي دوره 29 دبیرستان امام صادق ع ماندگار ارده سالم بدون بو و مقوی و سالم FARAPC قصه ها و داستان های کوتاه و زیبا سرزمين خنده